در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

۵۱۶ مطلب توسط «ف.ع» ثبت شده است

آهنگ تند زندگی برای رقصیدن است، نه دویدن

هی رفیق
به روز ها و ثانیه های عمرمان نمی ارزید آنهمه بی قراری
آنهمه انتظار
آنهمه پرخاش
برای هیچ...
ما
دست در دست میخندیم
میچرخیم
همان طور که
دنیا
همان طور که
روزها
شب ها...
چشم هایت را از من برندار
مگذار آنچه از دنیا
در پس‌زمینه‌ای درهم‌آمیخته
میگذرد
زندگی‌ات را
بدزدد...
من برایت حرف ها دارم
با صدای بلند
و قصه هایی دور را از برم
برای زمزمه شب هایت
چشم هایت را از من برندار...
۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ف.ع

این چند مدت:

نمیدانم چه اتفاقی درحال وقوع بود، ذهنم به ناگاه پر شده بود و چیزهایی که می‌شنیدم همه جا همراهم بود،تمام لحظات در چشمم سیال بودند و آنچه در قلبم احساس می‌کردم گنگ اما آشنا بود، به سبکی پر قدم میزدم و به رهایی قاصدک هرجا که روزی رویایش را در سر داشتم، میرفتم، میخندیدم و تمام آینه انعکاس سرزندگی بود، آنچه تدریجا پیش آمده بود ناگهان سر برآورده بود و مرا میخواند، جدال تمام ناشدنی وجدان و شوق گلویم را میفشرد اما چشم هایم را بسته بودم و پیش میرفتم، شب را با رویایی که وحشیانه در ذهنم میتاخت صبح میکردم و صبح انتظاری شیرین بر من غلبه می‌کرد، ناملایمات را به آغوش میکشیدم و برای آدمها آواز آزادی سر میدادم، آنچه نامش تغییر بود با من همراه شده بود و احساسی خاکستری ناشی از عدم اطمینان وجودم را رنگ میکرد، در پی حیقیتِ "درست" و "غلط" بودم و در عین حال از آنچه ممکن بود دریابم می‌هراسیدم، جهان برایم حکم مادری مهربان داشت که سخاوتمندانه بر من میبخشید و من بی مهابا در حال رشد بودم با اینهمه از هماهنگی تام جهان تعجب میکردم و نمی‌دانستم چرا انتخاب شده‌ام؟ نمی‌دانستم فصل برداشت رسیده بود یا موعد آزمون؟ نمی‌دانستم و سرگشتگی مدام آتش وجودم را شعله ور می‌کرد... من برای چه، در دنیا مبعوث شده ام؟ زمین برای چه، پذیرای من است؟ از حرکت ایستاده بودم و تماما چشم شده بودم که عشق را دریافتم... آنچه به من داده شده بود عشق بود و آنچه از من میخواستند عشق بود، زمین، آسمان، انسان عشق بود، من عشق بودم و زندگی‌ام مسیری برای تکامل عشق...
۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۱ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

همه خوبن از دور

You are a bubble
You have rainbow in your face
in your words
and in your friendship
But
All is a sweet deception...
You are just untouchable
۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۹ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

برای دوستی پنج ساله‌مون

مسیر من و تو دوتا خط متقاطع بود که وسطش یه گره کور داشت به بزرگی پنج سال... اما کم کم شد دوتا خط موازی نزدیک به هم، انقدر نزدیک که میتونستیم دستای همو بگیریم اما تو مسیر هم نبودیم دیگه، دستامو دراز کردمو دستاتو گرفتم زمین خوردی باهات زمین خوردم، دویدی باهات دویدم، خندیدی انقدر خندیدم که گوش شیطون کر شه ولی یهو نمیدونم چی شد؟ زمین دهن وا کردو فاصله گرفتن خطامون،دوره دور شدیم عزیزم، داد زدیم تا صدای همو بشنویم ولی به جاش ناراحت شدیم از هم، قلبامون برای هم میتپید ولی کسی صداشو نمیشنید، اما یه روز موهامو باد اورد لای دستات، جلو که میرفتی نزدیک میشدیم ولی درد داشت عزیزم، میگفتیم دوست داشتن با درده خودمونو گول میزدیمو اون دوتا خط موازیو وصله پینه میکردیم ولی این روزا به هیچی اعتبار نیست... وصله پینه ها یه روز که دیگه نتونستیم همو ببخشیم پاره شدنو هردومون پرت شدیم، پرت شدیم تو یه خط جدید... حالا هرکدوم رفتیم پی خطامون به امید اینکه یه جایی باز تو کارمون گره بیفته و گذشته تکرار شه، یعنی میشه عزیزم؟





+ از دست رفتن دوستیا همیشه سخته ولی یه روز اتفاق میفته، یه روز که نمیفهمیم چی میشه و زمین دهن وا میکنه و...
۰۷ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۲۹ ۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ف.ع

98

سال نوتون مبارک :)




+ میدونم قراره یه سال عجیب غریب و عالی باشی پس سختیاتو به جون میخرم ;)
۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۶ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ف.ع

تصور من از آینده

کلید رو از بین انبوه وسایل توی کیفم پیدا میکنم و توی در میچرخونم همزمان کفشامو درمیارم و به اهالی خونه سلام میکنم قبل از اینکه برم تو اتاقم روپوش سفیدمو مچاله میکنم توی لباسشویی و دکمه شو میزنم در قابلمه غذا رو برمیدارمو به غذا ناخنک میزنم و یکم نمک و آبلیمو بهش اضافه میکنم، میرم توی اتاقمو تمام وسایلمو میذارم روی میز نامرتبم، پرده اتاقمو میکشم و به گلام نگاه میکنم به خودم قول میدم که امروز حتما آناتومی بخونم پس بین وسایل روی میز یه جای کوچیک پیدا میکنم و کتابمو روی صفحه مورد نظر باز میذارم، مامان صدام میکنه تا همگی باهم ناهار بخوریم بعد از ناهار دراز میکشم و چند صفحه از کتاب جدیدی که خریدم میخونم از یه قسمتش خیلی خوشم میاد عکس میگیرم و برای چندتا از دوستام میفرستم، میخوام بخوابم اما قبل از خواب به همه چی فکر میکنم به اینکه با هر سختی ای که باشه دارم رشته مورد علاقه مو میخونم، به اینکه کنار خانواده مم، به اینکه کار میکنم و زندگیم اونجوری که میخوام داره پیش میره، میدونم مثل یه سال قبلم نیستم و خیلی پیشرفت کردم آدمای دورو برمو اونجوری که همیشه میخواستم انتخاب کردم و ارتباطاتم محدود تره و آرامشم بیشتر... فکر میکنم و خدا رو شکر میکنم که هرچیزی به صلاحم بوده برام رقم زده و سرنوشتمو انقدر قشنگ کشیده... فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم تا کم کم پلکام سنگین میشن و خوابم میبره...




+ ممنون از آقا رامین بابت ایجاد این چالش جالب ^_^
++ تشکر ویژه از عارفه بانو بابت دعوت از بنده :)
+++ چون خیلی دیر به دیر پست میذارم احتمالا جز معدودی از دوستان، دیگه کسی منو نمیخونه درنتیجه دعوتم بی فایده ست... ولی خب هرکدوم از شمایی که این پست رو میخونید دعوتید به این چالش :))
۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۴:۲۸ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

بودنت هنوز مثل بارونه، تازه و خنک و ناز و آرومه

از دیوار های دودی
از خیابان های شلوغ
از باران سیاه
به کودکی پناه آوردن
به نوستالژی سال ها پیش
به کوچه ای که تنها نامش
از ده سال قبل
روی آبیِ تابلو
باقی مانده
از چهره شهری که دیگر
نمیشناسی اش
از آدم هایی که
از پایتخت
شهری بی‌رحم ساخته اند
به تخت پناه آوردن
به خانه ای که
طبقه چهارم
واحد نهم
هنوز چیزی از خاطرات را
لای ترک های دیوارش
پنهان کرده
خوابیدن
خوردن
خوابیدن
خوابیدن
و خوا...فرار
از یکسال و اندی پیش
از شعری که
درد بوده و اتهام
فرار از فکر
فکرِ تنهایی
تنهاییِ بی منت
منتی که نبود...
منت نبود اما
سرزش بود
بی‌انصافی بود
خودخواهی بو...فرار
از شلوغی
پشت لباس های رنگی
مخفی شدن
و آسمانی که با "پرتقال من"
بارید
تا خیسی شال
متهم به گریه نشود
و غم
پشت بی روحی کلمات
پشت فنر های مصوت تشک
پشت ملافه ای سفید
پشت دریچه قلب
قایم شد
بیست
نوزده
هجده
.
.
.
یک
"اومدم"
پیدا نشدن
ماندن
لانه کردنِ غم
در قلب
و لخته ای که
ذهن را گنگ کرد
و زبان را لال...





+حتی الان از پشتِ این دیوار که ساختم تا دوسِت نداشته باشم( پرتقال من - مرجان فرساد )
۲۳ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
ف.ع

کمی تا قسمی ابری

گاه آدم ها تنها میگذارنت
و تو میمانی و
یک دنیا تلاشِ تنهایی
تو میمانی و
سرمایی که برتن خیابان یخ بسته و
صدای نا آشنای رهگذری که گل‌های بیهودگی از دست هایش میچکد
رهگذری که میخندد و دندان برجگر میفشارد
رهگذری که به نیمه روشن اجسام قدم میگذارد
رهگذری که در بُعدِ زمان از ثانیه ها میگریزد
رهگذری که از چای، ابرها میسازد برای باریدن
رهگذری که ساختگیست
و تویی...





+همراه با رگبار پراکنده
۱۴ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۵۱ ۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

از سرما کبود

زمستان آرام آرام
می بارید
و احساس ها
رنگ میباختند به آتش
تا سرما
آب شود!




+ کبودی قلب‌هاشان از سرما بود یا آتش؟
۱۳ دی ۹۷ ، ۱۵:۱۶ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

آهای رفیق

اندوهت را به زمان بسپار
به شصت ثانیه‌‌ای که
تاریکیِ این شب
همه چیز را ناپدید خواهد کرد...



+ یلداتون مبارک :)
۳۰ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۲ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

و به زمستان بگو پاییز فصل دیوانگی ست

دیوانگی را
به خاطرت بسپار
برای برگ های خشک کنار پیاده رو
برای شب هایی که
از صبح میگریزند
برای تنهایی
پس از یک روز شلوغ
برای چشم هایی
که معنای زندگی را
در خود
کشته اند
و برای دست هایت
که آلوده دردند...
۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۰:۵۶ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

گاهی به پشت سر نگاه کن...

چمدانمان را میبندیم
و به ترس هایمان
عمل میکنیم
میرویم
پیش از انکه تنهایمان بگذارند
میدویم
پیش از آنکه جا بمانیم
میمیریم
پیش از آنکه زندگی را از ما بگیرند

چمدانمان را میبندیم
و خیره به در
از دست میدهیم
از دست میرویم
از دست...
این دست و آن دست میکنیم
چمدانمان را میبندیم
چمدانمان را میبریم
چمدانمان را...
۰۴ آبان ۹۷ ، ۰۲:۳۳ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

RETURN

بدون هیچ توضیح، حرف یا دلیلی...


سلام :)




+ فکر کنم وقتش بود!
۲۷ مهر ۹۷ ، ۱۷:۴۹ ۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

خداحافظ

خسته ام... 

۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۸ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱۱
ف.ع

حتی شش ماه، مثل یه خرس!

یه وقتایی لازمه بخوابی تا خیلی چیزارو فراموش کنی...




+ به یک عدد غار جهت خواب تابستانی نیازمندیم ،ترجیحا دور افتاده و رو به جنگل
۰۵ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۹ ۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ف.ع

پیدایم کن

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابه‌لای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من... 
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.

از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:

" خُب، نقشت این بود! "



+ گروس عبدالملکیان
++ از زیر سنگ هم شده... پیدایم کن
۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۴ ۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

مثل وقتی که خاک نشسته بر اجسام را فوت میکنی، بعد از مدت ها

میخواستند با هجوم مدام روزها
از ما
انتقام بگیرند،
نشد...




+ تسلیم نشو، هیچوقت
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۶ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

روزانِ ابری

آی خاکیِ قمری ها
بنشسته بر تاقچه مدام
آی خوش‌یمنیِ خرافه ها
بگشوده بال هربار
مژده هاتان کو؟
روشنای آفتابتان کو؟





+قمری در باور‌ها‌ی قدیم معروف به خوش یمنی ست
۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۲ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

وبلاگ‌های برتر سال ۹۶

خوشحالم که دوباره جز این لیست قرار گرفتم و البته که این موضوع لطف مستمر و دائمی شمارو میرسونه، ممنونم ازتون دوستای خوبم :)





+ فهرست وبلاگ‌های برتر سال ۹۶

۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۰۵ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

:')

خسته
خودخواه
بی شکیب
از این جهان فقط همین ها را برایم باقی گذاشته اند
با من مدارا کن!
بعدها
دلت برایم تنگ خواهد شد...



+سید علی صالحی
۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۴ ۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱
ف.ع