در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

کنارمی ولی دوری یه عالمه...

لبخندت تنها تزینی برای صورت
چشم هایت چراغی خاموش
اشکت زاینده رود*
خیسی‌ات بارانِ نابالغ
نگاهت شیشه ای به ژرفای تاریکی
و ما عادت روزمره هم
و تو
مجسمه‌
و من
حرف هایی برای شنیدنت
و من
مشغول حفر تنهایی
و من
رویایی مخروبه
و تو
زندگی مصور
و تو
تندیس سنگی...



*منظور زاینده رود کنکونی، زاینده رودی که دیگر زاینده رود نیست...

+خود برداشت و تصویری از آهنگ مثل مجسمه-مهدی یراحی
++از شاعر متن این آهنگ صمیمانه پوزش میطلبم!
+++ کاملاً امتحانی و ارتجالی

++++ترجیحا همزمان با پخش آهنگ مربوطه خوانده شود :) 

۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

غریبه های قریب

بعضی از آی پی ها هستن که تکرار میشن و این نشون میده که لطف مکرر برخی دوستان تقریبا هر روز شامل حال بنده میشه، جا داره از این آی پی های ناشناس مراحل تشکر و قدردانی رو به جا بیارم، متشکرم از همه‌تون :)


+عنوان: دور های نزدیک

++بعضی از آی پی ها هم همیشه حاضر در صحنه هستن و پست های بنده رو مزین به نظرات و لایک هاشون میکنن، از این آی پی ها هم بسیار بسیار متشکرم :) 

+++ قید بسیار در ادبیات مثل توان در ریاضیات عمل میکنه ؛) 

۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

خبرت هست که(از)پاییز، بی باران، ماهی رفت؟

دست هایش را به هم میمالد
خودش را در آغوش میگیرد
کمی از حرارت درونی اش را سر دست هایش خالی میکند
نگاهی به اطراف می اندازد
هیاهوی بچه ها در گوشش به صداهای مبهمی تبدیل میشود
به تقطه ای میان حیاط خیره میشود
راه می‌افتد
درست در نزدیکی توری که حیاط را به دو نیم تقسیم میکند مکث میکند
مینشیند
میداند هیچکس حواسش به او نیست
میداند فقط خودش هست و خودش
آفتاب کم کم از فراز دیوار ها سرک میکشد
پشت به آفتاب نشسته است
گرمای مطبوعی را درناحیه کمرش احساس میکند
انگار که اورا در آغوش گرفته باشند
سرش را به میله تکیه میدهد
آسمان صاف تر از هر روزِ بارانی ست
دلش ابر میخواست
ابر های پنبه ای کوچک... 
زنگ را میزنند
هیاهوی بچه ها بالا میگیرد
دست‌آویزی جز میله ای که به آن تکیه داده نمیابد
به راه می افتد
پیش از ورود سرش را به سمت آسمان بلند میکند
و با خود می اندیشد:
«قاصد روزان ابری، داروگ!
کی میرسد باران؟»

⏩ دیگه نمیشناسی هوای بیرونُ، خیس میشی اما اصلا نمیفهمی معنی بارونُ...  ⏪

۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

رسوخ میکند در من، شب های آرام و صبح های دلگیر

محرم
یک ماه نیست
یک آرامش است
با رایحه‌ای از غم


+ گرد مرگ ِ غم روی کربلا
۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

all love ever does is break and burn and end

This is the last time I’m asking you this,
این آخرین باریست که از تو میخواهم
Put my name on the top of your list,
دوستم داشته باشی 
This is the last time I’m asking you why,
این آخرین باریست که از تو میپرسم
You break my heart in the blink of an eye, eye, eye…
چرا قلب مرا در یک چشم بر هم زدن شکستی؟


+خود برداشت
++ قسمتی از آهنگ ''آخرین بار'' از تیلور
+++عنوان:تمام عشق، شکستن و سوختن و تمام شدن است

۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

شاید یک '' هرچه میخواهی اسمش را بگذار'' !!

ادامه مطلب...
۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

باید بروم دست به کاری بزنم

میخواهم بنویسم اما نمیدانم از چه باید نوشت این روزها شاید دیگر حتی خودم راهم نمیفهمم این روزها شاید خاطره ای شوند که هرگز از یاد نروند اخر خاطره های گنگ همیشه جایی در ذهن ثبت میشوند تا روزی برگردی و تمام انهارا دوره کنی و از گنگ بودن درشان بیاوری و بفهمی احساس هایت را یا حتی گریه کنی، بخندی... نمیدانم، اما میدانم هم اکنون گنگ ترین خاطره ها دارند برایم ساخته میشوند و به دست زمان سپرده میشوند و دیگر شاید هیچگاه تکرار نشوند... شاید که نه! حتم دارم که دیگر تکرار نخواهند شد همانطور که کودکی شیرینی ای بود که تنها مزه اش زیر زبان ماند، میخواهم بنویسم و تو شاید با خودت فکر کنی اینها نوشتن است اما نه اینها تنها روزمرگی هایی ست که مکتوب شدند، نوشتن یک هیجان است یک فرکانس بالا یا پایین تر نوشتن یک موج است یک محرک که می آید و تمام وجود را فرا میگیرد، نوشتن یک نبض است( حداقل برای منکه اینطوربوده و هست) نوشتن نبضی ست برای خط ممتد احساس ها، همه روزه ناراحت میشویم خوشحال میشویم اما اینها تنها جریانی ست که ممکن است به نبض منتهی شود، نوشتن یک انقلاب درونی ست. .. بگذریم، از نوشتن، از احساس ، بگذریم، دیگر نمیدانم حال دلم را، شاید گرفته است، شاید گرفته است با یک بغض، شاید دلم میخواهد یک نفر را در آغوش بگیرم و های های گریه کنم، شاید دلم میخواهد یک نفر را در آغوش بگیرم و قاه قاه بخندم، شاید دلم میخواهد که هیچ چیز نخواهد! شاید دلم دلگیر باشد! از من از کسی از چیزی!، شاید دلش گیر باشد نه دلگیر، نمیدانم، من تنها میخواهم بنویسم از که و از چه را نمیدانم حتی نمیدانم برای که باید نوشت این سطر های درد را، گوش شنوایی نیست جز گوش های خدا که همیشه بازند برای من، دلم، گله هایم، برای هرچه هست، اما مشکل آنجاست که از احساس های 'نمیدانم چیست' چطور باید حرف زد؟
۱۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

ء/ا/ه

آه...
یک روز
همین آه
تورا میگیرد

۱۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

آنکه بی من چمدان بست پشیمان نشود

گاهی پشیمان میشوی

از تمام نا کرده ها

نا گفته ها

گاهی سخت دلت تنگ می‌شود

از تمام  نبود ها 

نابود ها

۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

می‌شکستند دلم را که مرا ابری تر… ابرها هم متراکم شد و توفان نرسید

مثل آیینه که از دیدن خود می شکند
مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام...
۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

مچم به وسعت تنم درد میکشد

:(
۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

OK

from:me
to:me


finished...
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ف.ع

هعـی

:(
۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

...

دق که ندانی که چیست گرفته ام
دق
که ندانی
که ندانی
که ندانی
ندانی...
۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

سفر :)

یک هفته
جای خالی
...
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ف.ع

پاهایم شوره زاری که دریای مرده شد

باران !؟
دستهایم دشت کویر
چشمهایم لوت
لب هایم بیابان...
میخواهم حرف شوم
دست‌هایم را بگیر
چشم هایم را بشوی
بگذار لب تر کنم...



+دریای مرده یا بحرالمیت شورترین دریای جهان
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

باران تویی به خاک من بزن...

پنجره میخندد
و مهتابی روی دیوار دهانش را باز و بسته میکند
باد می رقصد
و بوی خیس خاک در آیینه منعکس میشود
راستی رفیق!؟
پاییز که هنوز نیامده؟
من دلم بس تنگ است...



+شاید دلتنگی پاییز
زودتر از برگ ها
با باد
آمده ست! 

++این بیت را بار ها وبارها نوشته ام اما دوستش دارم دیگر!
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟، غم با همه بیگاتگی هر شب به ما سر میزند

۲۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

و شاید زمین گذشته ی زمان!

گذشته ام
از تمام گذشته ام، گذشته ام
از تمام گذشته ای که گذشت
که تکرار نشد
نمیشود
نخواهد شد...



+ستاره ها
گذشته ی آسمان بودند
گذشته ای روشن در انبوه سیاهی
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

تلخ است اما...

هیچوقت
هیچکس را
به خودت
ترجیح نده
این دنیا
از خودگذشتگی
نمیفهمد




+از خود که میگذری
از خودِ جسمت که میگذری 
از خودِ جسمت که با روح میگذری

و آن هاله ی سپید را که
به پیش میرانی... 

کمی تامل کن!! 

در این دنیا که

روح دیدنی نبود!  

آه... 

از یادت رفته بود؟ 

آری میدانم میدانم

آن هاله ی سپید 

چونان دختر بچه ای ست

که به تازگی چشم بر دنیا گشوده ست

اما

ا م ا... 

سرت را آرام

برگردان...
ببین؟ 

حتی میتوانی قدمی به عقب بازگردی... 

ببین :
آن خودِ جسمت را

ببین :
آن لاشخور های نابینا را
که چگونه

نبود روحت
به فرصتی برای منقار هایشان
مبدل شده ست؟ 

++پوزش بابت لحن تند نوشته
+++مَجازو استعاره هارا بیشتر تفکر کنید! (دنیا، جسم، روح، لاشخور، نابینا، منقار و...)

++++(دقایقی بعد!! ) در متن تجدید نظر شد و باز، نشر صورت گرفت 

۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ف.ع

وارون جانبی

تنهایی
نبود تن هایی ست
که باید باشند
میدانی؟!
گاه
بودن تن هایی
تنهایی را
بیشتر میکند که کمتر نه؟
تنهایی
با وجود تن هایی از جنس شیشه
از جنس سنگ
از جنس یک سنگ سرد
مثل
تنهاییِ با آیینه ست
هرچه حقیقت تو را
مَجازند
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ف.ع