در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

پر از خالی

سفید مطلق
بی وزنی محض
بی هیچ فکری
در من
آغاز شده
درست مثل صبحی که
بامداد گذشته‌اش را
به درد، اشک ریخته‌ای
و آن هنگام که از خواب برمی‌خیزی
انگار بَعدِ سال‌ها ست
فراموشی شیرینی در جانت رخنه کرده است
و با خود میگویی :
عجیب، پس از این‌همه، همچنان زنده‌ام!


نور شدید
خنکای بی وزش
بی هیچ حرفی
در من
آغاز شده
به تنهایی قدم در خالیِ خیالات گذاشته ام
تنم ظرف مکانش را فراموش کرده
دستم بی سنگینی هیچ ساعتی
در زمان غوطه‌ور است
صدایم در قفس حنجره مانده
و راه‌رو ها، بی هدف به پایم می افتند
ردی از حضور انگشتانم برتن دیوار هاست
به گمانم بارها پیش از این نیز
به اینجا آمده‌ام
بار ها پیش از این فراموشی...
۰۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۵ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

اول شخصِ مفردِ بی‌مقصد

ساعت پنج عصر را نشان میدهد ، خیابان‌ها به طرز عجیبی خلوت هستند، زندگی برای هر ماشینِ رهگذر به سمتی در جریان است و راننده‌ها و پیاده‌ها فارغ از احوال هم به ثانیه‌های گرم عصر چنگ میزنند، از خیابان راهم را به سمت پیاده رو کج میکنم از مرز باریک بین دو ماشین پارک‌شده عبور میکنم و منطقه امن را پیش میگیرم، هوا ابری و گرفته است و هر از گاهی بادی گرم گردو خاک نشسته به جان آسفالت‌ها را در چشمم فوت میکند، بی هیچ مقصدی گام برمیدارم، به خیابان اصلی میرسم و با رسیدن اولین تاکسی زرد دربستی میگویم و سوار میشوم از هوا آتش میبارد من اما درونم یخ بسته و برف میبارد، راننده تاکسی پیرمردی ست ریز نقش که از دست های زمختش می‌شود فهمید عمرش را زیر آفتابِ نشسته بر فرمان گذرانده است، پیرهن آبی و شلوار طوسی عینک طبی گرد و صورتی لاغر و اصلاح نشده دارد... چشم هایش را اما نمی‌بینم زل زده به شیشه ماشین بوق میزند، چیزی ورای آن شیشه پیرمرد را آزار می‌دهد... از چراغ قرمز که میگذریم به آینه و من نگاه میکند
-«دختر جون کجا باید برم حالا» صدای صاف و جوانی دارد و درست مثل دوبلورها صدا و تصویرش باهم نمیخواند...
+«مستقیم» صدایم انگار از اعماق چاهی بلند و یا از اعماق وجودم به گوش میرسد
ترافیک روانی ست و سرعت کم، از پنجره نگاهی به خیابان می‌اندازم به لطف شهرداری سرتاسر پر از درخت است و نقاشی، پنجره را پایین میکشم و ناگهان یک دسته برشور تبلیغاتی به استقبالم می‌آیند، این حرکت ناگهانی مرا از دنیای خود بیرون می‌آورد و کمی میترساند
- «آخر وقت که میشه دسته دسته میندازن که زود برن خونه، تقصیریم ندارن بسته زبونا خدا میدونه واسه خرجی چند ساعت وایمیستن تو این آفتاب، همین که هلاک نمیشن خیلیه، حتما خونه چشم انتظارشونن مثل ما که بی کس و کار نیستن...» خنده‌ای میکند و دنده را عوض میکند.
چیزی نمیگویم در واقع چیزی ندارم که بگویم، با خود فکر میکنم مامان حتما منتظر من است و از این فکر ناگهان تشویش عجیبی در وجودم به راه می‌افتد مضطرب دستم را به صندلی جلوی ماشین میگیرم خودم را بالا میکشم و به ساعت ماشین نگاهی می‌اندازم و انگار که مقصد را یافته باشم با صدای نسبتا بلندی میگویم:
«آقا میشه لطفا برگردید»



+ داستان نوشت
++ بیشتر توصیفه البته :)

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۵ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

سه و بیست و پنج دقیقه بامداد

شب‌هایی در زندگی‌مان میرسند که با وجود ذهنی مملوء از حرف‌ تنها پیشنهادات کی‌بوردمان را انتخاب میکنیم و به زندگی پس از نیمه شب فکر میکنیم...
۰۴ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۵ ۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

بی‌حاشیه

روزمون مبارک :)
۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۶ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

فرضیه حباب

واژه‌هایم
عناصر بنیادین وجودم
محبوس در حباب‌هایی ناپایدارند
حباب‌هایی که به محض لمس
ناپدید میشوند و پوچ
حباب‌هایی که با عدم لمس
دور میشوند و گم
به گمانم عاقبت
سردرگمی مرا نیز
در خود ذوب کند
و در قالب حباب‌هایی غمگین و بی‌زاویه
تبخیر...
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۹ ۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

بیگانه-آلبر کامو

کتاب ناکامی که در سفر هزار بار باز و بسته شد و علی رغم حجم خیلی کمش تمام نشد. هربار که به اوج میرسید با ندایی از دنیای راوی داستان خارج میشدم و ناگهان دنیای واقعی برمن حجوم می‌آورد، ندایی که میگفت: «آماده شید! میخوایم بریم بیرون!» و به ناچار کتابی را که انگار طلسمِ نخواندن شده است کنار میگذاشتم تا به "حال" بپردازم...
امروز و اکنون دوباره از اولین جمله شروع میکنم:
«امروز مامان مرُد. شایدهم دیروز. نمیدانم...»

۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۳ ۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه!

بعد از تقریبا دو هفته مسافرت و متر کردن جاده‌ها و پختن زیر آفتاب گلخونه‌ای تهران و ذوب شدن به روش بن‌ماری در رطوبت شمال... بالاخره برگشتیم خونه! از این بابت خیلی خوشحالم.
کارای زیادی هستن که باید انجام بدم مخصوصا در رابطه با وبلاگ، باید یه دستی به سر و روی مطالب بکشم همین‌طور قالب و غیره، در اولویت بعدی هم اتاقم که باید کتابای درسی رو جمع کنم و کتابایی که طی مسافرت از باغ کتاب و خیابون انقلاب تهران گرفتم جایگزین کنم؛ کلی ذوق و شوق دارم برای خوندن کتابای جدید و حتما شمارو هم در این خوانش همراه میکنم :) البته نقاشی، موسیقی، رانندگی و غیره هم باید در این حین پیگیر بشم... خلاصه اینکه دوران شیرینِ "بعد از کنکور تا اعلام نتایج" تازه به طور واقعی برای من شروع شده و خیلی هیجان دارم :)
۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۷ ۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

با دست خود، از پشت خود، خنجر درآوردم

خَزَرِ مهربانی‌هایمان
از شوری
تلخ بود...






+ شوری: مزه شوری/افراط

۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۶ ۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ف.ع

وقتی که به دوز حرف‌ها عادت میکنی...

حرف‌ها بیهوده بر زبانم جاری میشوند
وقتی که تنها
به زمین می‌افتند و
گل‌های قالی را آبیاری میکنند
انگار که هرگز
سر تمام شدن نداشته باشند
اشک‌ها...




+ حرف آدمارو زمین نندازید... هر آدمی به اندازه خودش ارزشمنده...
۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۹ ۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

وقتی حضور آینه کمرنگ میشود...

گاهی دلم میخواهد همسر آینده‌ام نویسنده و یا شاعر باشد، هی بنویسد و «تو» های نوشته‌اش به من رجوع کنند.
گاهی دلم میخواهد شعر شوم مرا بنویسد هی مدام بروم در ذهنش واژه شوم و از روحش در جانم بریزد، هی مرا بگوید هی تکرارم کند تا بالاخره جفت و جور شوم و قافیه دار...
اما گاهی فکر میکنم که نه، کاش حتی ذره‌ای هم از ادبیات چیزی نداند چراکه ما نویسنده‌ها انسان های خطرناکی هستیم اگر بخواهیم.
ما کلمات را به اغراق درمی‌آوریم و حقیقت را پسِ مفاهیمی پیچیده پنهان میکنیم، صادقانه بگویم، ما میتوانیم احساس کوچکی را آنقدر بزرگ جلوه دهیم که هرکسی را مجذوب خود کند ویا میتوانیم شور و شوق عشق را در نطفه کلماتی سرد خفه کنیم...
ما نویسنده ها آدم‌های خطرناکی هستیم اگر بخواهیم و تاریخ پیروزی هایش را مدیون لبیک شاعران و نویسندگان است، آنانی که خواندنشان هر مرد و زنی را به قیام وا میدارد.
درهر نویسنده شهرزادی ست که قصه تاریخ میگوید قصه عشق میگوید قصه نفرت میگوید قصه احساس و آدمی را میگوید تا به سر شود هزار و یک شبِ تنهایی... ما نویسنده ها آدم های تنهایی هستیم حتی اگر نخواهیم.
داشتم میگفتم... گاهی دلم میخواهد همسر آینده‌ام... لعنتی... انتخاب با اوست که دلش نویسنده‌ای را بخواهد یا نه...

۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۸ ۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

دختر خاله

[رفته یکی از لباسای بلند منو پوشیده]
+ ببین عروس شدم خاله(چون تفاوت سنی زیادی داریم به من میگه خاله)
- به به، حالا عروس شدی که چی بشه؟؟
+ که آقای داماد بهم افتخار کنه!





+ چهار سالشون هست ایشون :|
۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۱:۴۵ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

مراقبین محترم اجرای بند یک!

الان به شدت حالم خوبه و خوشحااالم :)
بالاخره تموم شد :))



+ یعنی در تمام بند هایی که از میکروفون اعلام میشد مراقب کلاس ماکه هیچ تغییری نمیکرد حالا بقیه رو نمیدونم!!
۱۶ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۳ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

کنکور

چنان مار پیتون غول آسایی مرا درآغوش گرفته است و ثانیه ها مرابه وی نزدیک تر میکنند، آنقدر نزدیک که اصوات نا مفهومش دراعصاب شنوایی ام ترجمه میشوند و به ادراک واژه ها میرسند ...
هرم نفس هایش برگردنم میگوید:
من تورا به زندگی جاودانه ات، به آینده ات، پیوند خواهم زد
اما
پیش از آن باید بمیری...






+ لطفا برای همه مون دعا کنید :)
++ مارهای پیتون برای شکار دور طعمه حلقه میزنن

۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۶ ۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

تویی که فقط میکنی حالمو خوب

ای خدایی که به من نزدیک تر از رگ گردنی
ای تویی که ترس از دست دادنتو ندارم
خیلی دوستت دارم...

۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۵ ۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

کارت ورود به جلسه!

مثل وقتی که یه اتفاقی تمام لحظه هاو زندگیتو در برگرفته و روزات تحت الشعاع اون سپری میشن اما یه کتاب باز میکنی و توی دنیای شخصیتاش غرق میشی ؛ منم این روزا با گذاشتن پستای نامربوط سعی دارم از فضای کنکور برای چند لحظه هم که شده بیام بیرون واسه همینه که مدام ستاره وبلاگم روشن میشه :)
هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایی من، اینجا چراغی روشنه...




+ خودتون به بزرگواری خودتون ببخشید و تحملم کنید دیگه :) ممنون :))

۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۸:۱۰ ۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

احساس اجسام

(ساعت ده شب)
+ کی کولرو خاموش کرده؟
- من
+ عه چرا؟!!گرمه....
- خب بیچاره از صبح تاحالا داره کار میکنه دلم برای موتورش سوخت !
+ :‏|‏



#دیالوگ
+ بابام(+) من (-)
++ من فکر میکنم اجسام انقدرا هم که به نظر میان بی جان نیستن، نظر شما چیه؟
۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۰:۴۷ ۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

مخاطب دارد!

کاش میشد مثل ماموتا تو یخچالای قطبیِ گذشته، حبس میشدم!
اینطوری لحظه ها کم کم دچار کریستالای یخ میشدن، زمان آروم آروم مثل برف میبارید و درست وقتی تو اومدی پیشم و بقیه سر کارن، همه چی منجمد میشد...
فکر کن! چه عصر یخبندونی میشد دایی :)




+ دلتنگ کودکی ...

۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۰ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

استفاده ابزاری!

یعنی نفرت انگیزترین دخترا، اونایین که وقتی سینگلن تو استاتوسا و کپشنا و پروفایلاشون مینویسن:
پدر تو تنها مرد زندگیمی!




+ عزیزم من جای پدرت بودم اون گوشیو ازت میگرفتم که دقیقا بفهمی تنها مرد زندگی یعنی چی :|
۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۵:۰۶ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

کابوس

میدونی
یه شب درست وقتی که تنهایی و فقط صدای انبساط و انقباض در و دیوار میاد،میام سراغت
یه شب درست وقتی که جلوی آینه سعی داری آخرین دندونای آسیاییت رو مسواک بزنی و زل زدی تو چشمای خودت، میام سراغت
یه شب درست وقتی که میری از تو کیف چرمیت که گوشه اتاق کز کرده کلید بیاری تا درو قفل کنی، میام سراغت
یه شب درست وقتی که تلویزیون،چراغ،مودم و کولرو خاموش میکنی و برای چند لحظه شکل روشن اجسامو به حافظه میسپاری، میام سراغت
یه شب درست وقتی که آروم آروم دستتو به دیوارا گرفتی و سمت اتاقت حرکت میکنی، میام سراغت
یه شب درست وقتی که به حجم خالی اتاق رسیدی،در سکوت چراغ خوابو روشن کردی و لیوان آبو گذاشتی کنار رختخوابت، میام سراغت
یه شب درست وقتی که از خستگی نا نداری و پنجره رو باز میکنی و میخزی زیر ملحفه، میام سراغت
یه شب درست وقتی که چشماتو گذاشتی رو هم و با خودت گفتی: الانه که خوابم ببره، میام سراغت
میام سراغت، میام سراغت و میام سراغت ...
اونوقت یه گلوله فکر و خیال خالی میکنم تو مغزت و میگم:
یک-یک مساوی...!

۰۸ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۵ ۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

#١٦*١*٥*٧٨٠* و هِـ.علی پاتر

اینکه ما یک برنامه استعداد یابی راه بندازیم خیلی خوبه اینکه سعی کنیم اون توانایی هارو الک کنیم و ارائه بدیم خیلی خوبه اینکه سعی کنیم مردمو بخندونیم عالیه اما اینکه به هر قیمتی و با بی ادبی و استفاده از کلمات نا مناسب باشه خیلی بده اینکه فقط هدفمون رای آوردن باشه نه یه شوخی سالم خیلی بده اینکه فرق جسارت با توهین رو نفهمیم افتضاحه




+ بله کاملا منظورم برنامه خندوانه ست
++ من از همون اول با اینکه اجراها رو دست و پا شکسته دیدم اما از جنس شوخی،متن و اجرای دو نفر خوشم اومد یکی علی افشاری که تو همون مرحله مقدماتی حذف شد یکی هم بهزاد قدیانلو که کدشو تو عنوان نوشتم...هر دو سبک خاصی دارن که ممکنه کمتر باهاشون ارتباط برقرار بشه اما پشت طنزشون فکر،ایده و خلاقیته ...
+++ خالق سَبْک باشیم، سَبُک نباشیم

۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۳:۱۰ ۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع