در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

لبخند دارم میزنم با اینکه دلتنگم،دارم برای زندگی با مرگ میجنگم

چند وقتی ست شب ها عمیقا از خود میگریزم، از گذر وحشیانه عمر و از ثانیه های عجول...من هیچ وقت از هیچ چیزِ این زندگی نهراسیدم اما انتظار و نا آگاهی دارد مرا میکشد، فکر میکنم این هم از هیجانات زندگی باشد، مثل وقتی که هشتاد-نود متر را با "سقوط آزاد" شهربازی بالا میروی و چند دقیقه همانجا میمانی، هر لحظه سرشار از ترس سقوطی اما در عین حال سکوتی آرامش بخش در تو جاری ست، میخواهی از آن ارتقاع به شهری که زیر پاهایت تردد دارد نگاه کنی ، اما هر آن فکر فرارسیدنِ موعد این لذت را در تو با ترس می آمیزد.
روزهای عجیبی ست از همیشه آرامتر هستم و انگار هرچه به کنکور نزدیک تر میشویم آرامتر هم میشوم، فکر میکنم انتظار واقعه از خود واقعه سخت تر است و حالا که انتطار دارد نفس های اخرش را میکشد و هیجان وقوع واقعه دارد تمام ابعاد جانم را در بر میگیرد، احساسی خوشایند به من دست داده... اما با این همه باز تعجب میکنم، باز میگریزم و دچار استیصالم، انگار هم بخواهم تمام شود و هم نخواهم! انگار که خودکشی کرده باشم و با این حال در آخرین نفس ها هوارا ببلعم ...
احساس میکنم دارم روح زندگی را لمس میکنم و حقیقت زمان در این واقعه به ظاهر ساده برایم تجلی پیدا کرده است...روزهای عجیبی ست، خیلی عجیب...

۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۳:۴۳ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

یعنی...تا این حد!

از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی در بهترین حالت باید ده الی بیست دقیقه از این دنده به اون دنده بشم تا شاید جوانح و جوارحم راضی بشن خوابم ببره
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی حتی وقتیم که خوابیدم صداهارو میشنوم و نسبت به اتفاقات اطرافم آگاهم، شما میتونید گردوهاتونو به من بسپارید و مطمئن باشید که اونارو آب نمیبره
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی درست وقتی نیاز دارم در کوتاه ترین زمان ممکن خوابم ببره متوجه میشم که دوساعته خیره به سقف دارم به زمین و زمان التماس میکنم اما دریغ از یه ثانیه خواب
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی وقتی بیشتر خسته باشم کمتر و بدتر خوابم میبره
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی نه دوغ و قرص برای زودتر خوابیدنم موثره نه کافئین و هایپ برای تاخیرش
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی هیچوقت نشده روی کتاب، جلوی تلویزیون، وسط کلاس، توی هواپیما، روی صندلی در حالت نشسته و موقع پیام دادن خوابم ببره
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی حتی پیش میاد که فکر میکنم دارم خواب میبینم اما در واقع توی افکارم غرق بودم و درست وقتی مغزم برای جلوگیری از کرخت شدن بدنم دستور غلت زدن رو صادر میکنه و چشمم میفته به دیوار رو به رو تازه میفهمم بیدارم هنوز
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی اگه استثنا هم خوابم عمیق شه و یا خوب بخوابم وقتی بیدار میشم کسل و بی حوصله م
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی اگه بهم بگن فردا ساعت شش باید بیدار شی بدنم ساعت پنج بیدار باش میزنه و موقعیم که بیدار شم دیگه خوابم نمیبره
از وقتی یادم میاد بدخواب بودم یعنی اگه به جز داداشم که به وجودش عادت کردم کسی شب تو اتاق باشه با هر نفس کشیدن و غلت زدنش بیدار میشم یا به عبارت بهتر زجر میکشم
اگر شما از اون دسته آدمایی هستید که هنوز سرتون به بالش نرسیده خوابتون میبره به نظرم جا داره یکروز در سال رو به شکرانه این نعمت به جشن و پایکوپی بپردازید و به آدمای بدخواب صدقه بدید!

۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۰:۳۰ ۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
ف.ع

:|

وایکینگ: شما چه کاری را میتوانید انجام نومایید؟
باب اسفنجی: آقای خرچنگ به من یاد داده که چطوری از کف گیر استفاده بنومایم
وایکینگ: بسیار خوب تو سرآشپز جدید کشتی هستی(رو به اختاپوس)حال تو از تخصص خویشتن گوی
اختاپوس: خب حالا که پرسیدی منم جواب میدم،من تخصصای زیادی دارم مثل طراحی داخلی و خارجی سفینه ها فضاپیما ها هواپیماها و دریا پیماها، تخصص در مدیریت دوبلاژ انواع فیلم ها سریال ها و انیمیشن ها، فوق تخصص بازاریابی و طراحی صنعتی تبدیل آب شور دریا به آب شیرین شرب، دارای پی اچ دی در زمینه تبدیل مس به طلا و همینطور بالعکس...
وایکینگ: چقدر تاثیر گذار!! تو مسئول تمییز کردن دستشویی ها شدی

+من عاشق باب اسفنجیم D:

۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۱ ۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

دل تنگ

تنگ دلم نشسته ام و حرف میزنیم
میگوید تارت را کوک کن
میگویم فقط پانزده روز به کنکور مانده
میگوید...نه چیزی نمیگوید،سکوت میکند، نگاه قهر آلودی می اندازد،سرش را بر میگرداند و تنگ تر در خودش مچاله میشود
"دل"م تار میخواهد اما تقصیر "من" نیست اگر باید صدها کلمه و عدد صامت را به جای سیم های مصوت، به ارتعاش درآورم ...

۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۹:۴۹ ۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

کجا رفته بودی که از رد تو،یه رویای نزدیک با من نماند...

همه شب
نا
لم
چون
نی
که غم ی
دا
رم
که غم ی
دا
رم
دل
و
جان
بر
دی
اما
نشدی یارم
نشدی یارم
با
ما
بو
دی
بی
ما
رف
تی
چو بوی گل
به کجا
رف
تی
تن
ها
مان
دم
تن
ها
رف
تی...

۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۵ ۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

فتنه شاید یک برادر بوده باشد !

(از استخر اومده بود براش غذا گرم کردم برای اینکه مثل بعضی وقتا که خستشه ایراد نگیره دهنش کنم بهش گفتم: )


+دیگه پسر بزرگی شدی بیا خودت بخور من برم سر کارام
- نه من کوچیکم
+چطور مگه
- من فقط هفت سال تو این جهان عمر کردم!
+ قبلش کجا بودی پس؟
(با یه نگاه عاقل اندر سفیهی شروع کرد توضیح دادن)
- از خیلی خیلی قبل که اصلا وجود نداشتم بعدش نُه ماه تو یه جای تنگ و تاریک بودم
+ عه چطوری اونجا زنده موندی اینهمه وقت !؟
- ببین یه بندی شبیه سرُم بهم وصل بود هرچی مامان میخورد خرده هاش میرسید به من
+ خب بعدش چی شد
(یه حالت بغض به خودش گرفت گفت)
- بعدش اومدم تو این جهان بزرگ
(شروع کرد الکی گریه کردن)
+ باشه باشه دهنت میکنم :|

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۳ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

غمُ تو خودت هضم کن دل به کسی نسپر خداتُ سفت بچسب قوی باش و سرخوش

فقط انسان های ضعیف به اندازه امکاناتشان کار میکنند




+شهید حسن طهرانی مقدم
++عنوان از آهنگ درده دل-بیدل
(به خاطر متنش، پیشنهاد میشود بشنوید)

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۰ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

اینهمه پریشانی بر سر پریشانی

پارسال بود
همین موقع ها
میدانستم اتفاق نزدیک است
انگار که کسی از قبل
دانش اتفاق را
در غریزه ام گنجانده باشد
ظهر بود
تاکسی بدون کولر
بی هیچ جوابی
عبور کرده بود
وَ چراغ راهنما
قرمز
شب بود
نیمه هایش بود
صدا را
در گوش هایم فرو کرده بودم
زمزمه میخواندم
سحری میخوردم
وَ بی هیچ هراسی
واقعه را به انتظار نشسته بودم
غم با من بیگانه بود
چراکه پیش از این
هر روز
چشم هایم را که روشن کرده بودم،
هر شب
ملحفه را که به خواب برده بودم،
غم را بارها چشیده بودم
نه با زبان تن
که با زبان جان
جرعه جرعه آب میخوردم و
اتفاق را قورت میدادم
ترسیده بودم؟
نه
پیش از این
آنقدر ترسانده شده بودم
که دیگر هیچ اتفاقی
مرا نمیترسانْد
وَ این، خود
ویژگی ترسناکی ست
مثل آنکه دیگر
چیزی برای از دست دادن نداشته باشی
آرام بودم
خیلی آرام
انگار که ساعتی پیش
با مرگ ملاقات کرده باشم و
گفته باشد: بمان...
نماز خواندم
تمام ابعاد خانه را
از نظر گذراندم
صبر...
چراغ هارا خاموش کردم
مثل روحی سرگردان
چشم هایم را بستم و
در ذهن
مسیر را یافتم
پس از هزارتو
تخت را در آغوش گرفتم و
واقعه را به انتظا...
نه
دیگر انتظاری نبود
من، خود
واقعه شده بودم
وَ در برابر من ایستاده بودم
گرگ و میش بود
که افتاد
اتفاق را میگویم...
نسیم خنکی از پنجره
به اتاق
تجاوز میکرد
سرد بود
خیلی سرد
وَ آرامش در من
با سرما آمیخته بود
که
رفت...
هیاهویی
در خاکستر سلول هایم
به راه افتاد
چشم هایم بی فروغ تر از همیشه گفتند:
خداحافظ...
وَ بعد
همه چیز
در سکوت فرو رفت
انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده باشد،
آفتاب
رنگ زرد بی رمقش را
بر ابرها پاشید و
همه چیز
تمام شد

۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۸ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ف.ع

رمق نمانده نفس را درون لاشه ی درد

تو را به خلقت آنان که بعد ما، سوگند
تو را به جان خداوند قصه ها سوگند
پس از هزار و صد و شصت و هفت قرن آزار
مرا به حال خودم در جهان خود بگذار...

+آریا صالحی

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۱ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

فرزندانتان را به مدارس سمپاد نفرستید

فعلا همین :|




+ الان عصبانیم بعدا مفصل توضیح میدم چرا ...!

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۵۳ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

دیواران و دیگر هیچ!

(اتاق خواب من و داداشم یکیه اما چون خواب بد دیده چند شبه میره پیش مامان بابام میخوابه)
+امشب دیگه میای اتاق خودمون؟؟باهم قصه بخونیم
(سرشو به علامت "نه" تکون داد)
+بیا دیگه من شبا تنهام!... توروخدااا... لطفااا... خواهشااا...
(در طی تمام این اصرارا همچنان سرشو تکون میداد و میخندید)
+اگه به این دیوارا انقدر خواهش کرده بودم تا حالا اومده بودن :|
(چشماشو بست سرشو با یه حالت خاصی کج کرد رو به دیوار، یه دستشو آورد بالا و با صدای نسبتا بلندی،گفت: )
- ای دیواران! بِرَوید به اتاقَش
( صداشو آورد پایین و انگار که بخواد یواشکی حرف بزنه،گفت: )
- برو برو الان میان پیشت ...!



#دیالوگ 

من(+) داداشم(-)


+ شب موقع خواب که میشه میپره رو تخت مامان بابام و در حالی که دست و پاشو به عرض تخت باز کرده میگه: به به، رختخواب بزرگ و ارزشمندم !!

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۰ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ف.ع

پرورش مورچه های آپارتمانی!

همیشه یکی از جالب ترین حیوانات برای من مورچه ها بودن،تا جایی که در اوان کودکی ساعت ها مینشستم و به رفت و آمداشون توجه میکردم اما خب ماجرا به اینجا ختم نمیشه و در اون دوران،علاقه گاهی به آزار تبدیل میشد... (البته از دید خودم به هیچ وجه آزاری در کار نبود !)
همونطور که میدونید در هر علاقه ای ایجاد شناخت نسبت به هم، حرف اولو میزنه و علاقه یکطرفه ماهم از این قاعده مستثنی نبود و من برای ایجاد فرصت آشنایی از هیچ تلاشی فروگذار نبودم! کما اینکه هر روز چندتا از مورچه هارو به رستوران گلاسیک خودم دعوت میکردم-شاید بهتر باشه در این قسمت تعریفی از رستوران گلاسیک ارائه بدم:رستورانِ glassice عبارت است از یک گلاس(لیوان شیشه ای)حاوی مقداری تغذیه مورد علاقه مورچه ها.البته ناگفته نماند که تَهِ این رستوران هم به عنوان ذره بین در مطالعات و آشنایی بیشتر کمک کننده ست-در طی این ضیافت ها تصمیم جدیدی تو ذهنم جرقه زد مبنی بر "اهلی کردن مورچه ها" !!
در راستای این فکر، عملیاتی(جمع عمل ها!)رو انجام دادم به شرح ذیل:
یک: انداختن مورچه ها در آب و گرفتن آنها به عنوان ناجی بعد از دست و پا زدن فراوان
دو:ایجاد یک مسیر مغذی(حاوی غذا) از درب لانه تا روی انگشتانم به منظور "دستی" کردن مورچه ها
سه:سعی در شنیدن صداها و مکالمات مورچه ها با گوشی پزشکی به منظور همصحبتی بیشتر
چهار:خوراندن ملکه مورچه ها به جوجه آپارتمانی ام به منظور تصاحب فرماندهی و از بین بردن نظام استکباری حاکم بر مورچه های کارگر
پنج:احداث خانه های "جعبه چوب کبریتیِ" مبله(صد البته مبل خوراکی) به منظور رفاه حال مورچه ها
و صدها اقدام با منظور و بی منظور دیگر !
از اونجایی که بعد از روزها و هفته ها انجام این عملیات نتیجه ی "در خور نوشتن"ای حاصل نشد به همین مقدار شرح حال من باب آموزش و پرورش مورچه ها اکتفا میکنم و این متن رو به پایان میبرم.



+این داستان: دوستی خاله خرسه :)

++ بعدا در مورد جوجه آپارتمانیم و آموزش پروازش حتما مینویسم :))

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۷ ۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

برادرِ "دل بند"م! +الحاقیه

(یکی از انگشتاشو کرده بود تو دهنش)
+ انگشتتو از تو دهنت در بیار عزیزم دستت کثیفه
(با شیطنت خندید،چهارتا انگشتشو کرد تو دهنش و منتظر عکس العمل من شد)
+ به من چه اصلا، خودت مریض میشی منکه مریض نمیشم!
- میشی
+ چرا؟!
- چون یه بند از دل من به دل تو وصله ، تا هرجا هم بریم همینجوری وصل میمونه...
(لباسمو کشید و خودشو انداخت تو بغلم)
- دیدی؟الان بندو کشیدم رسیدم بهت...منو تو یه نفریم!
+ راست میگی پس اگه تو مریض شی منم مریض میشم :)



#دیالوگ
داداشم(-) من(+)

+خدایا میدونم یه بندم از دل تو به دل همه "بنده"هات وصله پس بغلم کن،هوامو داشته باش،نذار مریض شم...
++ التماس دعای فراوان :)

+++ راستی اینم ببینید: دانلود اپلیکیشن دل بازکنی

۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۵ ۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
ف.ع

تا بوی انزجار اتاق را بردارد و ببرد

وقتی صبح زود بیدار شدید و میخواید شروع کنید به درس خوندن و میرید از توی کتابخونه اتاقتون کتاب بردارید، درست همون وقتی که سرتونو میارید بالا و با کارگر روی داربستِ ساختمونِ در حال ساختِ کناریتون چشم تو چشم میشید که به جای کار داره بِر و بِر شمارو نگاه میکنه، چه حسی بهتون دست میده...؟!



+ آفتابو پشت پرده زندونی کردم، به حال دنیامون تاسف خوردم و نخ به نخ "سر درد" کشیدم...
++تازه امروز به طبقه همسطح ما رسیدن

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۴۸ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
ف.ع

موردطوری و خودمونی

یک:یکی از بدیای ورزش حرفه ای اینه که ورزشکارا از لحاظ جسمی زود پیر میشن و اغلب در سی و چند سالگی مجبور به کناره گیری هستن...مثلا سعید معروف با سی و دوسال سن به عنوان کهنه کار حرفه والیبال محسوب میشه! این ورزشکارا احتمالا از لحاظ روحی هم زود پیر میشن چراکه در اوج تجربه و شهرت ترد میشن و دیگه هیچ خبری ازشون نمیشه هیچکس سراغشونو نمیگیره و فقط اگر شانس بیارن و قبل از مرگ چند روزی در بیمارستان بستری بشن(!) ممکنه جز تیتر های اخر اخبار شامگاهی اشاره ای بهشون بشه وگرنه در سکوت و بی توجهی کامل میمیرن...شما میدونید این ورزشکارا بعد از کنار گذاشتن ورزش به جز فروختن مدالاشون دیگه به چه کاری مشغول میشن؟؟!
دو:یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت!
سه:درست چهار هفته دیگه تا کنکور وقت باقیه و من دارم فکر میکنم چطور بهترین استفاده رو کنم...
چهار:در ادامه مورد سه میخواستم بنویسم دعام کنید بعد فکر کردم در طول روز چقدر پیش میاد که بهم میگن التماس دعا منم میگم "حتمااا، محتاجیم به دعا" و بعد یادم میره که دعا کنم! باید از این به بعد یادداشت کنم... اما به هرحال لطفا شما مثل من نباشید و دعام کنید :)
پنج:مورد دو رو یادم اومد !! میخواستم بگم الان دم افطار هر شبکه ای میزنی ماه عسل داره فقط دکوراشون فرق میکنه :|

نظر شما در مورد ماه عسل و برنامه های اینچنینی، چیه؟

شش:اون قسمت که ماه عسل یه پزشک آورد که دست بچه ای رو بعد از قطع، پیوند زده بود دیدید؟ منکه ندیدم اما بعد از سه ساعت درس خوندن و کلنجار رفتن با مسائل، دو دقیقه رفتم تو هال استراحت کنم که داداشم در حین اشاره به تلویزیون با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: یاد بگیر، رتبه ده کنکور شده ...آیا تابه حال اینطوری با خاک یکسان شده اید؟ :| (لازم به ذکره که ایشون فقط هفت سالشه)
هفت:همین الان هم اومد و گفت :برو درستو بخون فضای مجازی بده!
و بدین صورت ختم موارد را اعلام میکنم :|

۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۸ ۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

از من به او-نامه شماره ٨

دخترم

دخترِ عزیزم

دخترِ کوچک و بی گناهم

مرا ببخش که میگویم
اما
کاش هرگز به این دنیا نیایی
مرا ببخش که در عین اشتیاق به تو
در دورترین لحظه از مکان ایستاده ام و
در خود ذوب میشوم
مرا ببخش اگر حتی قدمی هم
برای مظلومیت چشم هایت برنمیدارم
دخترم
پیش از اینها اگر از من،دنیا را میپرسیدی
برایت میگفتم دنیا عروس رعنایی ست که
ابر میپوشد و خورشید می آویزد
آواز میخواند و با ماه میرقصد
برایت میگفتم دنیا
ابروهایش را که گره میزند،
دماوند سر میکشد و
دلش که میگیرد،
باران بر گونه اش گل می اندازد
اما اکنون
برایت میگویم دنیا عروس افسرده و سرگردانی ست که
جگرش را "خون" کرده اند آدم ها...

۱۷ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۷ ۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

:)

هر کس بد ما به خلق گوید
ما چهره ز غم نمی خراشم
ما خوبی او به خلق گوییم،
تا هر دو دروغ گفته باشیم

۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
ف.ع

جنگجوی درون

+ کجایی دَن؟
- اینجا
+ چه زمانی؟
- الآن 
+ تو چی هستی؟
- همین لحظه 





+ این فیلم را حتما ببینید
++ تغییر عنوان وبلاگ :)

(رجوع شود به این پست

۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۵ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ف.ع

تولدم

من
نه دلتنگ کودکی‌ از یاد رفته‌ام
نه نگران آینده نامده
من
امروزم
            حالم
                     هجده‌م...



+میدونم قرار بود ننویسم تا کنکور
اما باید ثبت میشد این هجده سالگیِ عزیز :)
++هویتمان حقیقی بود
حقوقی شد!
+++ هویت حقوقی :دارای حقوق درجامعه! مثل حق رای، حق گرفتن گواهینامه و امثالهم؛ درکل، به حساب آمدن در میادین اجتماعی!
(البته این یک تعریف ساختگی ست!)

++++ممنون که بودید و حالم را پرسیدید این چند وقت :)) 

۱۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۰ ۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
ف.ع

هوا را از من بگیر، کلمات را نه...

گفت حاضری مثل من از عزیزات بزنی واسه چیزی که میخوای؟!




+این وبلاگ و خواننده‌هاش برای من خیلی عزیزن، نوشتن هم
اما...
++ :(
+++ این وبلاگ تا کنکور ۹۶ به روز نخواهد شد...
۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۵ ۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
ف.ع